دريا


Tuesday, February 25, 2003

صدايش مي لرزيد
با صداي لرزان خاطراتش را مرور مي كرد
با صداي لرزان به ياد اورد كه چه روزهاي قشنگي را براي بازي با بچه ها در مجتمع"ر..." گذرانده بود
و به خاطر اورد كه چگونه زنجير مهرباني اين بچه ها پاره شد
و ديگر نتوانست تكرار كنه كه چگونه چندين بچه مركز"ر...." فوت شدند
"ر..." خلوت شد. به راحتي چندين ساكن مجتمع را از تمام دوستان از محيط قشنگ "خانه" جدا كردند و به دورترين نقطه نسبت به خانه و دوستان فرستادند.
انها در تنهايي به فجيعترين شكل مردند
انها "دق" كردند
××××××××××××
هر بار كه ماجرا را مرور مي كردم فقط به اين فكر مي كردم كه اين ماجرا داستاني بيش نيست
اما.......
پيگير ماجرا شدم. در تمام اين مدت به دنبالشان مي گشتم كه شايد در گوشه اي از اين شهر در انتظار نشسته باشند.
اما......
تمام راه ها به "بهشت زهرا" ختم شد.
29 جوان معلول بدون هياهو و در فاصله 50 روز در كنار يكديگر در خانه ابدي جاي گرفتند.
خبر انچنان دردناك بود كه بلا فاصله همه موضع گيري كردند
خبر انچنان داغ بود كه همه دلها را اتش زد
و اصلا فاجعه انچنان باور نكردني كه همه را لحظه اي ساكن كرد
نمي دونم تا چقدر بتونيم به "حق" دست پيدا كنيم
اما همينقدر مي دانم كه اين خبر بيش از اين همه را به تكاپو مي اندازد
اصلا يك حسي به من ميگه..........
اندكي سبز سحر نزديك است


Comments: Post a Comment

دوستان:

آرشيو: