![]() |
![]() |
دريا
|
![]() |
![]() Thursday, February 20, 2003
التماس مي كرد
به پهناي صورتش گريه مي كرد مي گفت من اصلا كاري نكردم مي گفت دوست دوران دبيرستانم بوده مي گفت............... مي گفت امروز مي ميرم مي گفت امروز اخرين روزي كه مي تونم خورشيد را ببينم مي گفت مي ترسم چند ساعتي گذشت....... ديگه رنگي به صورت نداشت ديگه حتي براي ديدن ادمها سرش را تكان نمي داد فقط در امتداد چشمهايش افراد را دنبال مي كرد فقط منتظر بود صدايش كنند كه براي اجراي احكام به "اوين" برود.... اشكهايش ارام ارام چادر ابي رنگ زندان را خيس كرده بود.. وقتي نگاهش كردم بي معطلي از من پرسيد تو مي دوني زنداني هايي كه شلاق مي خورن زنده ميمونن يا نه؟ قبل از اينكه من جواب بدم صدايي گفت: نترس 5 ضربه اولش درد داره بعدش بدنت سر ميشه و تو اصلا نمي فهمي. ان صدا دوباره گفت: فقط يادت باشه شب كه اومدي خونه حتما يك شيشه روغن زيتون رو زخمهات بريزي و گرنه چرك مي كنه صدايش كردند..... در امتداد انبوهي از نگاههاي پرسشگر چادرش را با دستاني لرزان درست كرد و راه افتاد....... و من فقط به اين فكر كردم كه او امشب طعم شيرين "ازادي" را با تلخي "درد" چگونه تحمل ميكنه!!!!!
Comments:
Post a Comment
|
![]() |
|
![]() |
![]() |
|||||||||
![]() |
![]() |
||||||||||||
![]() |