![]() |
![]() |
دريا
|
![]() |
![]() Friday, March 28, 2003
هر چقدر كه مي خواهم نشنوم نميشه
صداي داد و فريادشان دائم تو گوشم ميپيچه دچار سر در گمي شدم اما هر چه تلاش مي كنم راه به جايي نميبرم هر راهي را كه پيش گرفتم نشد فقط خودم را "گول" زدم حالم داره بهم ميخوره از خودم از اطرافيانم از همه بيزارم گوشهايم را پنبه گذاشتم و داشتم خاطرات خوب "كرمان" را مرور مي كردم كه ناگهان صداي وحشتناك كوبيدن در اتاق از خاطراتم جدايم كرد به راحتي بدون هيچ مسئوليتي جدا شدند به راحتي بدون هيچ خجالتي فرار كردند و به راحتي "ساكت" شدند به خودم نگاه كردم دستانم مي لرزيد قلبم به تپش افتاده بود و اشكم مثل سيل جاري شده بود نفسي عميق كشيدم باز هم سعي كردم خاطرات خوب مشترك را مرور كنم اما اينبار هيچ خاطر ه اي در ذهنم باقي نمانده بودي فكر كردم..... و باز هم به اين فكر كردم كه مهربانترين انسانها هم خودخواه هستند اينبار هم سعي كردم فراموش كنم اما نشد فقط اه كشيدم..... با خودم گفتم: اي كاش كسي به اين فكر مي كرد كه حس" تنفر" فرامش نشدني ترين حس اي كاش............
Comments:
Post a Comment
|
![]() |
|
![]() |
![]() |
|||||||||
![]() |
|
||||||||||||
![]() |